یه شب نا آروم
وقتی ولایت مامان بودیم یه شب از خواب بیدار شدی و به شدت گریه می کردی.می گفتی سرلاک می خوام اما کاملا مشخص بود که فقط بهانه است.منم تسلیم شدم و رفتم تا برات آماده کنم و تو همچنان جیغ می زدی و اشکات سرازیر بود.
کاسه سرلاک رو ازم گرفتی و با عصبانیت پرت کردی.لبات به حالت بغض و گریه بود و صورت ات پر از اشک بهم نگاه می کردی اما دیگه جیغ نمی زدی.می دونستی کارت اشتباه بوده و منتظر عکس العمل من بودی.نگاه ات کردم خدایا باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نشستم و دستام رو باز کردم.اومدی تو آغوشم.حرفی نزدم و فقط بغلت کردم و و بوسیدمت و به رختخواب برگشتیم و آروم تو آغوشم خوابیدی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی