ما برگشتیم
چقدر زود گذشت،چقدر حرف دارم،چقدر دور بودم
گاهی اونقدر حرف ها زیاد میشه که بهتر خلاصه اش کنیم و ازش بگذریم
14 اسفند با کاملیا رفتم شمال و تصمیم گرفتم حسابی استراحت کنم و خوش بگذرونم و تا 19 فروردین اونجا بودم.
کاملیا هم حسابی تغییر کرده خیلی از کلمات رو می گه و تلاش می کنه که حرف بزنه.
به شکل کاملا مشهودی اجتماعی و علاقه به ارتباط با دیگران داره و ارتباطش با مردها بهتر از زن هاست.
اونجا بودیم خیلی دلتنگ بابا بود و هر جا عکس اش رو میدید می گفت بابا بابا....
واکسن 18 ماهگی رو هم همون جا زدیم و خیلی براش سخت و دردناک بود.
علاقه عجیب و غریبی به توپ داره و به عروسک علاقه ای نشون نمی ده.هر چیز گردی می بینه شوت می کنه و بازی می کنه و همین طور بادکنک.
صدای جوجو و گاو و گربه و خوک رو در میاره.
هر جا یه آب می بینه در هر شکلی می گه دریا؟
یکی از اولین کلماتی که گفت، کفش...عاشق بیرون رفتن و گردش.
قول می دم بیشتر بنویسم....از این به بعد