دوست آن باشد که گیرد دست دوست
خرداد 91 ، تازه دوقلوهام رو ازدست داده بودم.همش تو نی نی سایت می گشتم و وقتم رو پر می کردم.یه خانومی تایپیک زده بود که دوقلوهام رو از دست دادم سریع رفتم تو تایپیک و باهاش حرف زدم.ایمیلم رو بهش دادم.باهم چت کردیم و دردل کردیم و کم کم ارتباطمون به تماس تلفنی کشیده شد.
با هم برای بارداری مجدد اقدام کردیم و با هم به اختلاف سه هفته باردار شدیم.اول اون بعد من...تمام مدت بارداری هر چند روز یک بار با هم حرف می زدیم.هر دو استرس داشتیم و به هم کمک می کردیم.
بنیتا 3 شهریور دنیا اومد و کاملیا 24 شهریور.
بعد از اون هم به هم کمک می کردیم برای بزرگ کردن بچه هامون.با وایبر در تماس بودیم.عکس می فرستادیم و سوال می کردیم و جواب می گرفتیم.به هم مشاوره می دادیم و .......
خلاصه دوست های جون جونی شدیم.
بالاخره پنجشنبه دوستم و شوهرش و بنیتا اومدن کیش.یه شب پیش ما بودن و بعد رفتن هتل.
انگار سالها همدیگر رو می شناختیم.خیلی با هم راحت بودیم.همه چیز همون طوری که فکر می کردم بود.
وقتی سخت ترین روزهای زندگیت رو با کسی تقسیم می کنی اون میشه دوستت و رفیق ات و خواهرت.
خیلی جالب این بود که کاملیا و بنیتا خیلی به شبیه بودن و فرمتش دقیقا یکی بود.حتی خیلی ها تو بازار تصور می کردن که دوقلو هستن.....
کاملیا و بنیتا با هم بازی کردن و کلی عکس گرفتیم و خوش گذروندیم.
جای همتون خالی...........