خاطرات سرکلاژ-هفته 16
عزیزم
مدتها بود که تو نت دنبال وبلاگی بودم که کسی خاطرات سرکلاژش رو دقیق نوشته باشه،اما معمولا خلاصه بود.منم تصمیم گرفتم این تجربه رو با جزئیات بیشتری اینجا بنویسم شاید کسی با جستجوی سرکلاژ به وبلاگ ما برسه و این مطالب به دردش بخوره،هر چند شاید وقتی تو ازم بپرسی سرکلاژ چیه نتونم برات توضیح بدم برزگ ، بشی خودت میفهمی.
پنجشنبه ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم و آماده رفتن به بیمارستان شدیم.تو راه بابا نوار هایده گذتشته بود.
کبوتر بچه کرده کاش بودی و می دیدی
آلاله غنچه کرده کرده کاش بودی و می دیدی
منم آروم آروم اشک می ریختم.البته سعی کردم بابا متوجه نشه.
خوشبختانه اتاق خصوصی بیمارستان خالی بود منم چون همراهم بابا بود ترجیح میدادیم اتاق خصوصی باشه.زود لباس اتاق عمل رو تنم کردن و منو به سمت اتاق عمل بردن.وقتی وارد اتاق عمل شدم دیدم بابا پشت در موند برگشتم و با خوشحالی براش دست تکون دادم در حالی که اصلا خوشحال نبودم.
تو اتاق عمل متوجه شدم کمرم رو ضدعفونی می کنن گفتم برای چی کمرم رو ضدعفونی می کنید؟ گفتن باید آمپول بی حسی بزنیم.من شروع کردم به اعتراض ، گفتم من میخوام بیهوش شم نمی خوام بی حسی کمر بشم اما گفتن جنین از بند ناف بیهوشی رو میگیره براش ضرر داره گفتم صبر کنید دکترم بیاد که دیگه دکتر بیهوشی کمی ناراحت شد گفت تو این زمینه من تصمیم می گیرم من هم چاره ای جز تسلیم ندیدم.
آمپول رو زدن و تقریبا اصلا درد نداشت.کم کم از شکمم به سمت پاهام بی حس شد.حس بدی بود .هیچ حسی تو پاهام نبود.به اونایی که قطع نخاع میشن فکر می کردم و حس بدی که هر لحظه با هاشونه.خدایا همشون رو شفا بده.
کمی دچار تنگی نفس شدم و ماسک اکسیژن رو بهم وصل کردن.
خیلی زودتموم شد.اصلا هیچی نفهمیدم.یه نیم ساعتی تو اتاق عمل بودم و بعد منو به اتاقم منتقل کردن.مرتب بهم میگفتن سرت رو بالا نگیر تا 4 ساعت.
بهم اجازه غذا خوردن هم نمی دادن منم چون ناشتا بودم کمی گشنم بود.ساعت 10 صبح نیاز به دستشویی پیدا کردم و متاسفانه خودم نمیتونستم برم و برام لگن گذاشتن.
ساعت 1 بود که دیگه تونستم غذا بخورم و بعدش دکتر گفت خودت میتونی بری دستشویی البته از نوع فرنگی.
کمی درد خفیف تو شکم و کمرم داشتم البته قابل به چشمپوشی بود.عصر همون روز سونو شدم و تو رو دوباره دیدم حالت خوب بود خدا رو شکر.طول سرویکسم هم 40 شده بود.همه چی مرتب بود.دکتر هم گفت بهتره امشب رو بیمارستان بمونی و فردا مرخص می شی.
بابا در تمام این لحظات کنارم بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.شب ازش خواستم بره خونه ولی تو دلم خدا خدا می کردم قبول نکنه،قبول نکرد و کنارم موند.بهم گفت اگه می رفتم ناراحت می شدی؟گفتم از تو نارا حت نمی شدم اما تو نباشی احساس امنیت نمی کنم گفت مگه میتونم تنهات بذارم؟تو عشقمی،وجودمی....
فرداش تا ظهر مرخص شدم و برگشتم خونه.
حالا که پنج روز از اون روز گذشته حالم خیلی خوبه.مشکلی هم ندارم.حتی کارهای سبک رو هم انجام میدم.خدا رو شکرکه تو هم حالت خوبه.
حالا هر لحظه منتظر حس کردن تکوناتم.می دونم یکی از همین از روزها حست می کنم.
خدایا شوهرم و بچم رو به تو سپردم.مراقبشون باش.......................