یه کتاب دیگه خوندم
تو تعطیلات کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی رو خوندم و چقدر لذت بردم.البته داستان بسیار تلخی بود از فقر مردم روستایی در زمان پهلوی اول و بی رحمی انسان ها نسبت به هم وقتی چیزی برای خوردن نباشه.وقتی که فقر باعث میشه مادر چشمش رو روی سرنوشت دخترش ببنده و برادر به برادر رحم نمی کنه...........
واقعا قلم زیبایی داشت آقای دولت آبادی
دلم می خواد کلیدر رو هم بخونم ولی اصلا همت نمی کنم که طولانی ترین رمان ایرانی رو با ده جلد کتاب شروع کنم.
(بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود، فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غبار، رخ پنهان می کند. ص10)
آب از چشم های مرگان روان بود و او خود مایل بود بپندارد از باد است. مرگان نمی خواست بگذارد این شعله از چشمهایش، از گلویش، از دست ها و از زبانش بیرون بزند. نمی گذاشت. این بود که شعله سر به درون او می گذاشت و می سوزاند. می گزید و می گداخت. ص32