كامليا،گل قشنگمكامليا،گل قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

مادر بودن را مشق مي كنم

هفته23-نامت چیست؟

دخترکمممممممممممممممم روز به روز  بزرگتر می شی و من هر لحظه منتظر تکونا و لگد پرانیات هستم.دخترکم این روزها سخت و شیرین میگذره و من بیصبرانه منتظر عدد 38 هستم. سالها بود که منتظر یه فرصت برای استراحت بودم و تو این فرصت رو بهم دادی. اما افسوس که پر و بالم بسته است دلم میخواد برم ساحل روبروی آفتاب دراز بکشم اما نمیتونم دلم میخواد برم بازار و گل مغازه ها رو بگردم و بهترین ها رو برات بخرم اما نمیتونم دلم میخواد خونه رو تمییز کنم و بهترین غذاها رو برای بابایی بپزم اما نمی تونم دلم میخواد برمممممممممممممممم  اما نمی تونم.   عزیزم خیلی سخته استراحت اجباری بدون تنوع. من و تو هستیم و دیوارهای این خونه.با تو حرف میزن...
8 خرداد 1392

هفته 20-دخترم زندگی من

دختر من می دونی که فکرش هم نمی کردم.تو دنیای منی،آرزوهای تحقق نیافته من. تو کودکی منی.تو فرصت دوباره منی برای جبران همه چیز.در تو جبران حسرت های گذشته رو می بینم. خیلی حرف باهات دارم.حرفهایی که سالهاست تو دلم تلنبار شده. نمی دونی چقدر خوشحالم. دخترکم میخوام از کودکیت لذت ببری،شاد باشی،رها باشی. همه برنامه هام در راستای هر چه شادتر بودت توا.نه یادگیری چهار تا حرف و عدد و ............ به نظرم این آموزشها مسخره میاد.تو باید لذت ببری از کودکی که کوتاهترین دوران زندگیت. دوست دارم رها بازی کنی ،نقاشی کنی،موسیقی گوش بدی،شنا کنی،برقصی....... دوست دارم عزیزممممممممممممممممممممممم  ...
21 ارديبهشت 1392

هفته 19-اولین تکونها

عزیز کوچولوی مامان چند روزیه که تکونات رو حس می کنم.نمی دونی چقدر شیرینه..... مخصوصا وقتی بستنی میخورم.تکون میخوری.دیگه الان خسابی قد کشیدی.جیگر مامان نمی دونم دختری ماه منی یا پسر خوشتیپم؟ دیگه دلم میخواد بدونم.میخوام صدات کنم.باهات حرف بزنم. این روزها دوتایی با هم خوش می گذرونیم.موسیقی موزارت گوش میدیم.شعر میخونیم.کتاب میخونیم.... دلم میخواد خریدات رو شروع کنم.کلی چیز برات دیدم.اما خوب باید کمی صبر کنم . دیگه به نیمه راه رسیدیم.این روزها خیلی سخت نمیگذره.هنوز سنگین نشدم و ویارم هم تموم شده. شمردن روزها و هفته ها هم خوب هم سخت.اما فعلا که داره زودمیگذره. تو خونه خیلی راحتم و از اینکه سر کار نمیرم خوشحالم. خدایا مراقب ...
10 ارديبهشت 1392

خاطرات سرکلاژ-هفته 16

عزیزم مدتها بود که تو نت دنبال وبلاگی بودم که کسی خاطرات سرکلاژش رو دقیق نوشته باشه،اما معمولا خلاصه بود.منم تصمیم گرفتم این تجربه رو با جزئیات بیشتری اینجا بنویسم شاید کسی با جستجوی سرکلاژ به وبلاگ ما برسه و این مطالب به دردش بخوره،هر چند شاید وقتی تو ازم بپرسی سرکلاژ چیه نتونم برات توضیح بدم برزگ ، بشی خودت میفهمی. پنجشنبه ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم و آماده رفتن به بیمارستان شدیم.تو راه بابا نوار هایده گذتشته بود.                                     &nbs...
19 فروردين 1392

هفته 15-سرکلاژ

عزیز کوچولوی مامان امروز ١١ روز از سال ٩٢ گذشته،ببخشید که یه مدت برات ننوشتم. ٢٣ اسفند خاله مرجان و پسرخاله های گلت اومدن پیش مامان،اون روزها خیلی خوب بود.و به یمن حضور اونها تهوع مامان خوب شد. ٢٧ اسفندرفتیم سونو ان تی ، همه چی خوب بود فقط طول دهانه رحم مامان ٣٠ بود.دکتر برای ١٠ روز دیگه برام سونو نوشت.چند روز پیش دوباره رفتم سونو طول دهانه رحم ٣١ بود.که دیگه خانوم دکتر تصمیم گرفت عمل سرکلاژ رو انجام بده.خودم اینجوری راحت ترم.برای این که میترسم دوباره........... سه شنبه یا پنج شنبه عمل میشم.هنوز در مورد روزش تصمیم نگرفتیم.من استرس ندارم اما به نظرم میاد بابا استرس داره.ترجیح میداد که عمل نکنم. این روزها حالم خوبه و بابا هم خیلی مرا...
12 فروردين 1392

هفته 12

لیمو ترش مامان کارای شرکت رو انجام دادم و تقریبا آزاد شدم.دیگه از فردا سر کار نمیام.به یمن وجود تو مامان از کار زیاد راحت شد.حالا با هم چند ماه استراحت می کنیم. تو همدم تنهایی هام می شی.فقط من هستم و تو و شب ها بابا به جمعمون اضافه میشه. خیلی دلم میخواد زودتر شهریور بشه و بیای بغلم. حال مامان تعریفی نیست.خیلی معدم ضعیف شده،سخت چیزی رو هضم می کنم.گاهی هم معدم خسته می شه و غذا رو پس می زنه....................... عزیزم این روزها هم میگذره و همه اینا میشه خاطره. خدایا مراقب بچه من باش.......................... ...
21 اسفند 1391

هفته11-صدای قلب با گوشی

عزیز دلکم الان اندازه یه آلو بخارایی ،شایدم بزرگتر.کوچولوی مامان حالم یه چند روزیه یه کم بهتره خدا کنه تهوع های شدید بر نگرده. دیروز رفتم دکتر.خانوم دکتر مهربون گفت بخواب تا صدای قلب بچت رو بشنویم اما مگه پیدا می شدی.استرس نداشتم مطمئن بودم هستی.شایدم یه ربع دنبالت گشت تا بالاخره پایین نافم پیدات کرد.چشمام پر اشک شد .خانوم دکتر گفت میشنوی منم با اشاره سر جواب مثبت دادم در حالی که از چشمام اشک جاری بود. خدایا کودکم رو به من ببخش...................... خاله مرجان و پسر خاله هات 23 اسفند میاین پیشمون.خیلی خوشحالم از تنهایی در میام. هر چند طفلی بابایی خیلی بهم می رسه و با وجود کار زیاد بیرون ، تو خونه هم بیشتر کارها رو انجام میده. راس...
13 اسفند 1391

هفته 10

کوچولوی نازممممممممممممممممممم کاش بدنم زودتر به هورمون های بارداری عادت کنه.گاهی کلافه میشم از بس حالم بد.انگار تمام وجودم میخواد بیاد بالا.چند هفته گذشته خیلی بهم سخت گذشت............. اما از طرفی خوشحالم. از اینکه این حال نشون میده تو رشدت خوبه و هستی. همه امیدم اینه که چند هفته دیگه تموم میشه و از بودن در کنار هم بیشتر لذت میبریم. طفلکی بابا همه با وجود اینکه کارش خیلی زیاد اما وقتی میاد خونه تمام کارا رو انجام میده.خیلی دوستت داره.شکمم رو میبوسه و نازت می کنه. نمی دونم چرا همش حس می کنم پسری....یه حس قوی دوستت دارم  
9 اسفند 1391

صدای قلب-8هفته

بلوبری مامان می دونی ؟ارزش یه چیز به اندازش نیست.یه بلوبری کوچیک تو دل مامان می شه پاره تنش ،میشه نفسش،میشه عمرش.............. می دونی از اینکه دو وجودم دو قلب داره می تپه خیلی حس عجیبی درام.به بابا می گم تو تو شکمت قلب داری؟من دارممممممممممممممممممممم. یه قلب کوچک به وسعت تمام دنیای من. جمعه 20-11-91 رفتم سونو و صدای قلب کوچیکت رو شنیدم.سونو سن بارداری رو 6 هفته و 4 روز نشون داد ولی تاریخ مامان 7 هفته و یه روز بود.من تاریخ خودم رو در نظر میگیرم باشه؟ 7 میلیمتر طول داشتی .خیالم تا حدودی راحت شده.چقدر روزها دیر میگذرن .کی عدد 40 تکمیل میشه؟ برای در آغوش گرفتنت بی تاب بی تابم. البته بلوبری مربوط به پنج شنبه است الان قطعا بزرگ...
23 بهمن 1391