كامليا،گل قشنگمكامليا،گل قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

مادر بودن را مشق مي كنم

کاملیای من خوش اومدی

کاملیای من ، گل قشنگم بالاخره وقت کردم بیام و برات بنویسم.بذار از شب زایمان و خاطره زایمان شروع کنم. شب زایمان  با بابایی رفتیم ساحل ،حتی یه سر هم رفتیم بازار .کلا ریلکس بودم و البته یه دندون درد خفیف داشتم.ساعت ١٠:٣٠ برگشتیم خونه.دندون دردم لحظه به لحظه شدید تر می شد. تقریبا همه خواب بودن و من بیدار،دندون درد امانم رو بریده بود.تا ٥ صبح بیدار بودم.٥ صبح به خواب رفتم و ٦ با صدای زنگ بابایی بیدار شدم.یه دوش گرفتم و آماده شدم و با بابایی و خاله فاطی رفتیم بیمارستان. کارهای پذیرش رو بابایی انجام داد و کلی هم از من امضا و اثر انگشت گرفتن و من نخونده همه رو امضا کردم. رفتیم بخش و هنوز شیفت پرستارها عوض نشده بود.خانوم دکتر هم دارابی...
20 مهر 1392
1